خانه » بیست سالگی خیلی زود گذره – کتاب قهوه ی سرد آقای نویسنده
سرگرمی

بیست سالگی خیلی زود گذره – کتاب قهوه ی سرد آقای نویسنده

بیست سالگی خیلی زود گذره – کتاب قهوه ی سرد آقای نویسنده

 

گفتم : ” درد هم باید کشف کنی ، یادمه وقتی بیست سالم بود ، همون روز هایی که همه چیز طعم تازه ای دارد و به معنای واقعی جوان هستی ، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد ، از اون عشق های اساطیری ، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم.

سلطان دلبری و غرور ، تقریبا همه ی دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود.

حتا یک بار یکی از استاد ها بهش پیشنهاد ازدواج داد ، می دونی اون تو جواب چی گفته بود ؟

گفت : ” هه ! ”

آخه هه هم شد جواب ؟ استاد هم اون ترم از لجش همه مون رو مردود کرد !

اما خب من فکر می کردم یه جورایی بهم علاقه داره ،

گاهی وقت ها وسط کلاس احساس می کردم داره یواشکی من رو دید می زنه ،

ولی تا بر می گشتم داشت تخته رو نگاه می کرد

و با دوستش ریز ریز می خندید ،

تو اون مدتی که ما با هم همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونستم باهاش صحبت کنم.

تا این که یه روز وقتی داشتم بازیگر های تئاتر جدیدم ، باغ آلبالو ، اثر ” آنتوان چخوف ” رو انتخاب می کردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه ، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نکردم و این کار رو خلاف اخلاق مداری یه هنرمند می دونم ، ولی می تونستم حداقل به هوای تئاتر کمی باهاش حرف بزنم ، با این که حدس می زدم شاید کنف شم و اون باز به گفتن یه هه قناعت کنه ، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسه ش تعریف کردم ، اون هم رو کرد بهم و

گفت : ” اِ … واقعا ؟ باغ آلبالو ؟ نقش مادام رانوسکی ؟ ”

گفتم : ” نه ! نقش آنیا ، دختر مادام رانوسکی ”

گفت : ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم ”

گفتم : ” باشه ، مادام رانوسکی ، تو فقط بیا. ”

خلاصه بهترین روز های زندگی من شروع شد ، صبح ها به شوق دیدنش از خواب بیدار می شدم ، عطر می زدم ، کلی به خودم می رسیدم ، سر خوش بودم ، تو پلاتو ساعت ها بهش خیره می موندم و در آخر تمرین تئاتر ، گفت و گو های دلپذیری بین ما شکل می گرفت . کاش اون روز ها تموم نمی شد چون زمان تکرار نشدنی نیست ، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمی شم ، فقط می تونم آرزو کنم خواب اون روز ها رو ببینم.

تئاتر باغ آلبالوی من با بازی اون دختر زیبا اجرا شد و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد ، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمون های ویژه رو دعوت می کردیم ، از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم ، از اون روز به بعد

من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم.

بیست سالگی خیلی زودگذره

و بعد از اون دیگه چیزی واسه ت تازگی نداره. ”

از کتاب قهوه ی سرد آقای نویسنده
نوشته روزبه معین

 

نظر بدهید

نظر خود را در این قسمت با ما به اشتراک بگذارید